وی در اثر ماندگارش «ژاک قضا و قدری و اربابش» سفر پایانناپذیر ژاک و اربابش را به تصویر میکشد. این داستان با گفتوگوها و خاطراتی که میان این دو شخصیت رد و بدل میشود، پیش میرود. این سفر که از جنبههای مختلف به سفر دنکیشوت و سانچو در رمان دنکیشون شبیه است، حاوی حکایتها و داستانهایی است که هر کدام در دل دیگری پدیدار میشوند و هرگز به سامان نمیرسند. رمان «ژاک قضا و قدری و اربابش» به لحاظ ساختار و پرداخت و همینطور به لحاظ پیروی از اصول داستاننویسی جزء آثار ماندگار و منحصر به فردی است که پس از خوانش آن نمیتوان پذیرفت که نگارش این اثر متعلق به 400 سال پیش است.
این اثر از دیدگاه بسیاری از منتقدان ادبی در زمره آثاری قرار دارد که با دستمایه قرار دادن طنزی گزنده به تقلید معیارها و شگردهای معمول آثار تخیلی پرداخته و آنها را به تمسخر میگیرد. دیدرو نویسنده این اثر به طرزی کاملا استادانه مشقات و مصایب زمان خود را از زوایای مختلف و با نگاهی کاملا موشکافانه در این رمان مورد بررسی قرار داده است.
مینو مشیری: وامدار سنت دنکیشوت آشنایی مشیری با دیدرو به دوران تحصیل او در انگلستان باز میگردد. او بهمدت 6 سال شاگرد دیدروشناسی نامی و مطرح در سطح جهانی به نام پروفسور روبرنیکلواس بود. مشیری به واسطه راهنماییها و کمکهای او رساله فوقلیسانساش را درباره طنز رمانهای دیدرو و عصر روشنگری به دانشگاه ارائه کرده است.
از دیدگاه مشیری دیدرو در مقایسه با دیگر همعصرانش چون مونتسکیو، ولتر و روسو بسیار مهجور بود چرا که نه مانند مونتسکیو اشرافزاده بود و نه مانند ولتر شهرت جهانی و مکنت داشت و نه حتی نثر فاخر و رمانتیک روسو را داشت. او فرزند چاقوسازی شهرستانی بود و به طبقه متوسط بورژوازی تعلق داشت. با این وجود دیدرو فوقالعاده سختکوش بود و درخشان درس میخواند.
دیدرو مانند بیشتر جوانان شهرستانی به پایتخت، پاریس، سفر کرد. در پاریس متجاوز از 20 سال از عمر مفیدش را بهعنوان سرویراستار وقف طرح دایرهالمعارف فرانسه کرد. او توانست به مرور حمایتهای روسو، ولتر و مونتسکیو و بسیاری دیگر از بزرگان عصرش را جلب کند و آنها را برای تدوین دایرهالمعارف با خود همراه کند.
با همه این همکاریها، دیدرو به جهت دانش گستردهای که داشت خودش صدها مقاله گوناگون در زمینههای مختلف را برای درج در دایره المعارف قلمی کرد.
پیش از شروع فعالیتهای او بنا بود دایرهالمعارف فرانسه ترجمهای از دایرهالمعارف چینورس از انگلیسی به فرانسه باشد که با همت خستگیناپذیر دیدرو این دایره المعارف به 17 جلد قطور مطلب تالیفی و 12 جلد تصویر و نقشه تبدیل شد.
از نگاه مشیری بهترین آثار دیدرو همانند ژاک روسو پس از مرگش منتشر شد و این امر موجب شد تا ابعاد تازهای پس از مرگش به شخصیت او ببخشد. به هرجهت دیدرو همواره مورد تحسین بزرگانی چون شیلر، هگل، مارکس، فروید، استاندال، بالزاک، بودلر و ژید بود.
حتی در میان نویسندگان معاصر نیز میلان کوندرا رمان او را محسورکننده مینامد و با اقتباس از بخشی از این رمان، نمایشنامهای با همین نام در سال 1975 مینویسد.
همانطور که در مقدمه کتابم آوردهام معتقدم که 400 سال تاریخ رمان بدون ژاک قضا و قدری و اربابش کامل نیست، این رمان فلسفی و به زبان طنز است که به مسئله جبر و اختیار میپردازد اما اصلا اثری خشک فلسفی نیست و خواندنش بسیار جذاب است. این اثر را مشکل میتوان در قالب ادبی خاصی گنجاند شاید بشود گفت که این اثر دیدرو برداشتی است که دیدرو از آثار و ژانر پیکارست داشته و شاید به نوعی بشود گفت که او وامدار سنت دنکیشوت در این رمان است.
داستان این رمان بر رابطه نوکر و اربابش استوار است که با اسب سفر میکند. دیدرو بر خلاف سروانتس نقش اصلی را به نوکر میدهد نه ارباب و ژاک _ نوکر_ در این رمان نماینده تیپ ادبی جدیدی از نوکر میشود که تجسم آن را دیرتر در فیگاروی بنمارشه میبینیم.
به اعتقاد مشیری، سنتگریزی، ساختار پیچیده، بینظمی استادانه و آوردن داستان در داستان، پارادوکسها و تضادهای گستاخانه، آمیزه طنز و تخلیل و جابه جایی زمان در این داستان، این اثر دیدرو را نمونهای حیرت آور از داستان نویسی مدرن کرده است.
نثر زنده و پویای دیدرو با ضرباهنگ تند و چالاک و استفاده اش از دیالوگ که امکان نظرگاههای متعدد و متفاوت را فراهم میآورد خواندن این رمان را لذت بخش، تفکر برانگیز و بسیار امروزی میکند. زمانی که دیدرو ژاک قضا و قدری و اربابش را مینویسد سخت تحتتأثیر لارن استرن، پایهگذار رمان نو در انگلستان و اثر معروف او تریستیان شندی است.
شندی یک راوی دارد. استرن با دقت و وسواس و طنزی شگفت آور کم اهمیتترین جزئیات افکار او را با کندی موشکافی میکند اما دیدور از 5 راوی که مدام سخن یکدیگر را قطع میکنند تا داستان خود را تعریف کنند، استفاده میکند. نویسنده با خواننده گفتوگو و شوخی میکند، سر به سرش میگذارد و جملات معترضانه میگوید و اغلب به بیراهه میرود.
دیدرو بارها داستانی را نیمه کاره میگذارد و داستان دیگری را شروع میکند و با استفاده از این ترفند بیانضباطی و جابه جایی زمان نه تنها نمیگذارد رمانش کسلکننده و یکنواخت شود بلکه نمونهای اعجابآور از رمان امروزی را ارائه میدهد.
به قول فوئنتس رمان ژاک متعلق به قرن هجدهم نیست بلکه متعلق به پایان قرن بیستم و آغاز قرن بیست و یکم است. استعدادهای دیدرو فیلسوف، رمان نویس، نمایشنامه نویس، نظریه پرداز، زیبایی شناسی و منتقد هنری و دانش گسترده و تخلیل قوی و تفکر علمی اش سرانجام در دهههای اخیر موجب شده تا او آوازه راستین و جایگاه واقعی خود را بیابد.
ناصر فکوهی: واژگونی انسانشناختی دیدرو به اعتقاد فکوهی این اثر در بعد ادبی در واقع به عصر خودش تعلق ندارد و متعلق به قرن بیست و یکم است. شاید بتوان برای آن اصطلاح ضدرمان بهکار برد اما در این مورد استفاده از رمان نو شاید مناسبتر باشد.
از دیدگاه فکوهی این مسئله یکی از دلایلی است که موجب شده این اثر در زمان حیات دیدرو منتشر نشود و انتشار آن با تاخیر همراه شود. این رمان ساختار کاملا شالودهشکنانه دارد. این ساختار، ساختاری است که برای دوران دیدرو بسیار عجیب بوده و در آن دوران جایگاهی نداشته است. این قرائت، قرائت ادبی از اثر دیدرو است اما در دیدگاه انسانشناسی این ساختار را ساختار واژگونی مینامیم. این ساختار هیچ پیشینهای ندارد.
دیدرو کاملا در این کتاب ساختار را شکسته، راوی را متعدد کرده، زمان و مکان را از بین برده است. او در واقع کارهایی را انجام داده که میبایست در زمان او صبر کرد. در حقیقت خواننده انتظار دارد شاهد این ساختارشکنیها در قرن بیستم باشد. کاری که دیدرو میکند مثلا زمانی که با خواننده صحبت میکند در قرن بیستم تجلی پیدا میکند. ما این جریان را در کارهای برشت میبینیم که با مفهوم فاصلهگذاری در تئاتر دائم به مخاطب هشدار میدهد که مشغول تماشا کردن تئاتر است و آنچه میبیند واقعی نیست، همانطور که راوی میگوید من دارم این کار را میکنم اما اگر بخواهم کار دیگری انجام میدهم.
بعد از برشت باید رسید به ژان گودار که موجی نو در سینمای فرانسه با صحنههایی از فیلم پیروی دیوانه ایجاد کرد. به همین سبب این رمان دیدرو در عصر خودش آنطور که باید درک نشد. این در واقع تخریب اثر هنری به وسیله خود مولف است. اما در بحث فلسفه رمان باید توجه کرد چیزی که ژاک میگوید باید عکسش فهمیده شود. زمانی که ژاک میگوید همه چیزهایی که این پایین اتفاق میافتد در بالا نوشته شده، منظورش این است که آنچه این پایین اتفاق میافتد در بالا نوشته نشده و همه چیز در پایین نوشته شده؛ حتی اتفاقاتی که در بالا میافتد همین پایین نوشته شده است. این پیام دیدرو است و زمانی درک میشود که زندگی او را بشناسیم.
خانواده دیدرو به شدت فضایی مذهبی داشت.خواهر و برادر او کشیش بودند. پدرش او را وادار کرد تا وارد مدرسه مذهبی شود. دیدرو مثل روسو از مدرسه و خانه فرار میکند. او در حالیکه خانوادهاش میخواهند او کشیش شود زندگی عیاشانه را در پاریس شروع میکند و کاملا به خوشگذرانی میپردازد.
رابطه او با ژاک روسو در این زمان بسیار ویژه است. به اعتقاد فکوهی نمیتوان بهعنوان کتاب نظر کرد و یاد ژان ژاک روسو نیفتاد؛ کسی که دوستی صمیمانه و صادقانهای با دیدرو داشت و از طرفی سرنوشتی مشابه او برایش رقم خورده بود.
روسو پسر ساعت ساز ژنوی بود که بهدلیل سهلانگاریهای پدر از مدرسه و خانواده فرار کرد به فرانسه رفت و مثل دیدرو زندگی عیاشانهای را شروع کرد. اما گذر ایام او را چون دیدرو به یک فیلسوفی اندیشمند و یکی از اصحاب تدوین دایرهالمعارف تبدیل کرد.
به این سبب نمیتوان انتخاب نام ژاک را در این کتاب نادیده گرفت چرا که برای دیدرو یادآور این دوست قدیمی است. ژاک نمادی از طبیعتی قدرتمند است در حالی که ارباب او نمادی از انسان متمدن و گمگشته در تمدنی است که خودش آن را ساخته است؛ انسانی که معلوم نیست از کجا آمده و قصد دارد به کجا برود و حتی نامی هم ندارد و حتی اهمیتی هم ندارد که به چه نامی شناخته شود و نامی داشته باشد.
تحقیر ارباب در فرایندی از واژگونی در این رمان کاملا مشخص است. در این حال ژاک قضا و قدری را نمیتوان بدون توجه به دیدروی طبیعت گرا و دیدرویی که انسان ابتدایی به همان دلایل روسو یعنی هماهنگی و قرار گرفتنش در بطن طبیعت به مثابه بخشی از آن است،
درک کرد.